در مورد آزادی اندیشه وفکر میباشد.

این وب سایت هدفی جزتقریب افکار واندیشه ها چیزی دیگر ندارد وکلیه افکار پیش ما محترم میباشند.ازادی واندیشه یعنی زنده باد مخالف.

در مورد آزادی اندیشه وفکر میباشد.

این وب سایت هدفی جزتقریب افکار واندیشه ها چیزی دیگر ندارد وکلیه افکار پیش ما محترم میباشند.ازادی واندیشه یعنی زنده باد مخالف.

عشق بکارید محبت دروکنید

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس

از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه

دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان

نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به

نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش

آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید

و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او

بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به

پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی

ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى

است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است.

همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه

بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده

است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه

اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد

شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه

اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده

بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان

هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ

پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى

شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک

دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود

در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه

ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد

و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه

مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و

به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه

کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و

علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى

نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد

او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و

خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا

حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین

معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان

را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى

هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با

وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با

رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم

دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس

از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم

خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام

تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که

با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال

پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در

کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم

تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان

جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى

برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و

در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این

که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به

خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این

تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون

مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است

و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !

نظرات 21 + ارسال نظر
حسن شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 ق.ظ http://www.bashagard88.blogfa.com

سلامممممممممممممممممممم عالیه خوشم اومد موفق باشید

جاشک شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ب.ظ http://jashkesabz.blogfa.com

سلام موفق باشید.من بروزم با................

علیکم السلام
حتما خدمت می رسیم

جماعت تبلیغی دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

ای پدر بزرگوار

چرا تلاش نمی کنی که برای این دختر که امانتی در دست توست و مخلص و وفادار است و به امور منزل تو می پردازد مانند برادرش منزلی را فراهم سازی و همانطوری که برای برادرش عروس مناسبی را جست و جو می کنی جوان صالح و مؤمنی را برای ازدواج با او انتخاب کنی.

ان بسرت هست واین دخترت

حسن چهارشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ http://www.bashagard88.blogfa.com

سلام دوست عزیز از مطالب زیبای شما استفاده کردیم......................ما هم بروزیم با..........م

بلبل گیاوان پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ب.ظ http://www.rngarng.blogfa.com

خبرداغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

یار جون جونی راجو داره مات میشه بدو بیا رنگا رنگه از گیاوان

دوستدار شما شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ق.ظ

شاعر زن میگه :

به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال ِ من آفرید

خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !

برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !

مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !

به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید

تورا روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید !

وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره ، پری ، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر / براد پیت من را حَسَنْ آفرید !

برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید

شاعر مرد در جواب میگه :

به ‌نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین !

نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید / جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌ درخت / و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایش‌ات / نشسته مداوم تو را در کمین !



دوستان مطلب فقط برای طنز و سرگرمی بوده

لطفا به کسی بر نخوره !



بلبل گیاوان شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ http://www.rngarng.blogfa.com

قابل توچه همشهریان عزیز وبلاگ رنگارنگ گیاوان در مان جن زدگی میکند کسانی که به این بیماری دچار هستند به این ادرس مراجعه کنند

طاهروٍیی درنگ روبار زیر سایه کهیر از اوردن مدیران وطرفداران وبلاگ تومن زره خوداری بکنید

کارگر شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ب.ظ http://www.kish89.blogfa.com

سلام دوست عزیز ....وبلاگ جالبی داری از مطالبتون تا حدودی استفاده کردم امیدوارم که موفق باشید بنده کارگری از کیش هستم میخواستم نظرتون راجع به وب بنده چیه ممنون میشم از نظر لطفتون...................................؟

وحید یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ق.ظ http://khabar-az-avval.blogfa.com/

سلام

با پست ِ ( حکمت داره ) در خدمتم

جماعت تبلیغی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

وقتی جوان مسلمان بداند که در هر حالت خداوند با اوست, او را می بیند ومراقبتش می نماید, گفتگو های محرمانه واسرار او را می داند وبه خیانت چشمها وراز های نهفته در سینه ها علم وآگاهی دارد, بدون شک از بسیاری محرمات خود را باز می دارد,

پرنسس چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:41 ق.ظ

پایدار باشی

محمد چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ http://islam1388.blogspot.com

سلام علیکم بسیار قشنک وزیبابود جزاکم الله خیرا وقت کردیدسربزن بروزم یاحق

مسعودزرهی زاده چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ

سلام
شرمنده از پیوندها پاک شده بودید الان متوجه شدم واصلاح شد

امید چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:34 ب.ظ http://www.radeyar.blogfa.com

زیبا امیددهنده و تکان دهنده بود

جماعت تبلیغی چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

پدیده عاشق شدن بین جوانان: بطوریکه یکی به شدیدترین شیوة محبت، عاشق و شیفته دیگری می‌شود و شب و روز به وی می‌اندیشد و ساعتهای طولانی تلفنی با او صحبت می‌کند و گاهی اوقات از کارهای وی تقلید می‌نماید، این نوع عشق حرام است و توبه نمودن و دوری از اسباب آن و اجتناب از آن واجب است.

حسن شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ق.ظ http://www.bashagard88.blogfa.com

سلام.....با عکس هائی جدید بروزم بیا منتظر حضور سبز شما هستم؟

[ بدون نام ] شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ب.ظ http://jashkesabz.blogfa.com

سلام....موفق باشید.......من بروزم...............

جاشک شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ http://jashkesabz.blogfa.com

سلام ........موفق باشید.......

فریاد چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ http://www.koche-parastoha.blogfa.com

سلام عالی بود خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنی

جاشک جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

سلام ..جاشک با مطلبی از گل و بلبل به روز است[گل]

جاشک جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:29 ب.ظ http://jashkesabz.blogfa.com

سلام ..جاشک با مطلبی از گل و بلبل به روز است[گل]

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد