روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ... نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ... ولی بسیار مشتاقم ... که از خاک گلویم سوتکی سازد ... گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش ... تا که پی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد .... و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ... تا بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را
سلام مرسی از اینکه به وب منم سری بزنید و با نظرات خودتون مارو بهتر ببینید/
اگر مایل به لینک کردن هستید منو با(حق و حقیقت )لینک کنید
هر راز که اندر دل دانا باشد / باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در / آن قطره که راز دل دریا باشد
سلام دوست بزرگوار
با مقاله"تو را خدا نرو"بروزم.لطفا ضمن مطالعه نظرات زیبای خود را درج نمایید.
با تشکر
سلام لینک کنیم
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست